رایت شهریار دین گستر
سایه افگند بر جهان یکسر
مسرعات فلک رسانیدند
خبر فتح او بحر کشور
رونقی یافت ملت ایزد
قوتی یافت شرع پیغمبر
قلب فتنه گشت زار و نزار
خانهٔ بغی گشت زیر و زبر
بحسام علاء دولت و دین
شاه صفدر ، خدایگان بشر
بوالمظفر، پناه ملک ، اتسز
که بدو ملک را فزون خطر
آن سپهر جلال و مهر شرف
آن مکان نوال و کان هنر
آن ستوده بظاهر و باطن
و آن گزیده بمخبر و منظر
وانکه باغ سخاوت او را
نیست جز فتح و نصر هیچ ثمر
گردن دهر و گوش گیتی را
در آثار او شده زیور
تارک ماه و فرق فرقد را
خاک اقدام او شده افسر
متحلی بنام او سکه
متبهج بیاد او منبر
عنف و لطفش دلیل خوف و رجا
مهر و کینش نشان نفع و ضرر
لفظ او را رشک لولو لالا
رأی او شرم زهرهٔ ازهر
خیره مانده زخط او دیبا
طیره گشته ز خلق او عنبر
نایب کمترین او کسری
حاجب کمترین او قیصر
ای تو اندر میان چرخ و زمین
لیکن از چرخ و از زمین برتر
هست مر آش فروزان را
زبر و زیر دود و خاکستر
اصل مهر ترا سعادت فرع
شاخ کین ترا شقاوت بر
صدر فرخندهٔ تو چون جنت
دست بخشندهٔ تو چون کوثر
از تو رایات مملکت عالی
وز تو آیات مکرمت مظهر
دل اعدای تو شب تاریک
وندر آن شب سنان تو اختر
و آنکه آن اخترست رهبر مرک
اختر ، آری ، بشب بود رهبر
شهریارا، بعون حق بردی
بسوی کشور عدو لشکر
لشکری در نبات چون بابل
سپهی ؛ در نفاذ ، چون صرصر
همه قاهر تر از سپهر و نجوم
همه قادرتر از قضا و قدر
بگه وقفه یک بیک صف دار
بگه حمله سر بسر صفدر
جان ربایان نیزه چون رستم
دژ گشایان بتیغ چون حیدر
چرخ از زخم تیرشان بفزع
مرگ از نوک رمحشان بحذر
با هز بران بیشه هم بالین
با پلنگان بکوه هم بستر
زیر ران تو باره ای ، که ازو
وهم خیره شود بکر و بفر
مشتری جبهت و قمر رفتار
آسمان گردش و زمین پیکر
سوی بالا چو دعوت مظلوم
سوی پستی چو رحمت داور
چشم چرخ از غبار او شده کور
گوش دهر از صهیل او شده کر
ماهیان زو بحیرت اندر بحر
آهوان زو بعبرت اندر بر
در کفت خنجری چون بصفا
لیک زو جان صفدران بخطر
چرخ نی و چو چرخ پر زینت
بحرنی و چو بحر پر گهر
فتح بر صفحه های او پیدا
مرگ در چشمه های او مضمر
لاله روید بحر بگاه ازو
ورچه دارد نهاد نیلوفر
قاهر صد هزار تاج و کلاه
و آفت صد هزار خود و سپر
آب کردار و آتش از بیمش
مستقر گشته در صمیم حجر
راندی و پس بباره ای معروف
بر یکی قلعه ای زدی منکر
در بلندی برابر جودی
در حصینی برابر خیبر
گفته با اختران تابان سر
برده بر آسمان گردان سر
گرد آن قلعه باره ای محکم
در متانت چو صد اسکندر
پیش آن باره خندق معظم
در مهابت چو بحر بی معبر
معدن صد هزار کینه شور
موضوع صد هزار فتنه و شر
بگسلد شیر از شکوهش پی
بفگند مرغ از نهیبش پر
اندران قلعه شیر مردانی
همه هنگام حرب شیر شکر
همه در جسم پر دلی چو روان
همه در چشم صفدری چو بصیر
صورت کینه را شده مایه
عرض فتنه را شده جوهر
دل سیاهان بخشم چون لاله
شوخ چشمان بحرب چون عبهر
نیزه هاشان چو مار گرزهٔ بد
بارهاشان چو شیر شرزهٔ نر
کوششی کردی اندران موضوع
که از آن ماند آسمان بعبر
در زمانی کز آتش هیجا
همه روی هوا گرفت شرر
عرصهٔ حربگاه شد ز غریو
سهمگین تر ز عرصهٔ محشر
تیر بانده گشت چو باران
تیغ رخشنده گشت چو آذر
صحن هامون ز تیغ شد روشن
روی گردون ز گرد شد اعبر
یاس بر بست مرامل را راه
خوف بگشاد مراجل را در
مجتمع گشته نیزه و سینه
مقترن گشته خنجر و حنجر
گشته تا زنده ادهم و اشهب
گشته گسترده ارزق و احمر
وز علمهای مختلف اشکال
رزمگه شد چو گنبد اخضر
رفتی اندر مصاف وز هولت
جنت عدن خصم شد چو سقر
حمله بردی سوی یمن و یسار
وز پی تو ز یمن و یسر حشر
بر تن از سعی دولتت جوش
بر سر از حفظ ایزدت مغفر
چرخ از نعرهٔ تو شد ناله
دهر از حملهٔ تو شد مضطر
در فتادی بلکشر اعدا
همچو آتش بمرغزار اندر
لاجرمشان بسوختی چونانک
زان طوایف نه خشک ماند و نه تر
گاه کردی دو را یکی از رمح
گاه کردی یکی دو از خنجر
من شنیدم که : با محمد خان
از سران سپاه ترک و از خزر
بر در آن حصار جمع شدند
صد هزاران سوار جوشن ور
همه با تیغ های آتشبار
همه با نیزه های آهن در
مدتی کارزار کرد ولیک
هیچ گونه ندید روی ظفر
عاقبت بازگشت بی مقصود
مال و مردش شده هبا و هدر
بس غرورا! که از محمد خان
بودشان در دماغ کرده مقر
لیک امروز گرز تو نگذاشت
زان غرور اندران دماغ اثر
خسروا، الب سنغر غازی
یافت از خدمت تو هشمت و فر
منهزم گشته از برادر خویش
بسوی حضرت تو کرد گذر
از بلای زمانه گشته روان
وز جفای سپهر جسته مفر
جز بدین بارگاه فرخنده
ز حوادث نیافت هیچ مقر
مدتی بس مدید بود بطوع
چاکران ترا کمین چاکر
گاه بر درگه تو کرده سجود
گاه در خدمت تو بسته کمر
حال او را پس از خلل دریافت
چشم افضال تو بحسن نظر
تا بجایی رسید از رتبت
کز برادر فزون شد و ز پدر
راه کفران سپرد در عالم
خود ز کفران چه خصلتیست بتر؟
برد کیفر زتیغ تو ، لابد
هر که کافر شود برد کیفر
شد ز مادر جدا و لیک زمین
در کنارش کشید چون مادر
شاد باش ، ای ستاره را مقصد
دیر زی ، ای زمانه را مفخر
تویی آن سروری ، که هست امروز
در تو سجده گاه هر سرور
روز هیجا نهیب خنجر تو
مغفر سرکشان کند معجر
وندر اصلاب بدسگالانت
پسر از بیم تو شود دختر
گر پسر زاید از عدوت ، آید
روز عمرش ز خنجر تو به سر
باحسام تو دشمنان ترا
نیست جز ماتم از وجود پسر
ای شده ذات تو بعلم علم
وی شده نام تو بفضل سمر
بشنو این نظم را ، که هر بیتش
هست افزون ز صد خزانهٔ زر
در طراوت چو دسته های سمن
در حلاوت چو تنگهای شکر
وقت انشای او بسان صدف
پر شود گوش سامعان ز درر
تا که آیین شاعری آمد
هیچ شاعر چنین نگفت دگر
گر نداری کلام من مقبول
ورت ناید حدیث من باور
شو ز ابیات رفتگان بر خوان
یا در اشعار ماندگان بنگر
تا بدانی که: هیچ رونق نیست
اختران را بپیش چشمهٔ خور
تا بتابد بر آسمان خورشید
تا بروید ز بوستان عرعر
باد گیتی بعدل تو تازه
باد عالم بعلم تو انور
دولتت باد سال و مه تابع
ایزدت باد روز و شب یاور
در معالی و منقبت خوش باش
وز بزرگی و مملکت بر خور
مر جهان را بخرمی بگذار
لیک تا حشر از جهان مگذر